...bi seda
هميشه ديدن يه پيام ناگهاني، شنيدن يه سلام بي هوا، از آدمي كه انتظارش رو مي كشي، مي تونه حال و روزت رو عوض كنه.
.
گاهي آدم، خودش رو گم و گور مي كنه، فقط به اين اميد كه يه نفرِ بخصوص سراغش رو بگيره. بر خلاف تصور، خوشحال كردن آدمِ غمگين، خيلي سخت نيست. فقط كافيه وانمود كني، به يادش هستي
.
هيچكس از آينده خبر ندارد [شايد امروز از اين كه ديگر نيست، از اين كه رفته است توي تاريكي هق هق كني و دو سال بعد روي نيمكتهاي پارك ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه كني، نزديك كه شد با خنده بگويي : باز كه دير كردي]، شايد هم همچنان توي اتاقت باشي و فكر كني حست چقدر شبيه دو سال پيش همين موقع است.
فهميدي مي خواهم چه بگويم؟ نمي خواهم بگويم همه دردها فراموش مي شود، نمي خواهم بگويم حتما زمان كسي كه امروز دوست داري را از يادت مي برد، نمي خواهم بگويم كسي كه امروز كنار توست دو سال بعد مي رود، خواستم بگويم تغيير شايد نام ديگر زندگي باشد، خواستم بگويم : بس كن! دست بردار از اين كه فكر كني همه چيز را بايد تو درست كني، دست بردار از اين که فكر كني هميشه تو مدير زندگي ات هستي ، انقدر براي فردا، براي يك سال بعد، براي آينده با فلاني، برنامه نريز و نخواه كه همه چيز همان طوري پيش برود كه مي خواهي، خواستم بگويم خيلي چيزها دست تو نيست و این اصلا چيز بدي نيست، اينطوري مي تواني با خيال راحت تري چاي ات را كنار پنجره بنوشي و مطمئن باشي زندگي هم انقدرها دست و پا چلفتي نيست، تو را مي برد آنجايي كه بايد!
پس، بهترين اهنگ و بهترين لباست را براي همين ثانيه از زندگي ات آماده كن چون هيچكس از آينده خبر ندارد.
شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضي تووي زندگيت شده، اما تو مي دوني كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو، تووي همه ي تنهاييات به اون پناه بردي...
آرزو دادي... خاطره گرفتي!
.
آدما، با آرزوهاشون به دنيا ميان،
با خاطرِهاشون مي ميرن..
كاش، آخرين خاطره اي كه قبل از مرگ به ياد
ميارم، تو باشي...
آدم های خاطره باز مثل یک لامپ نیم سوز می مانند
سعی می کنند خودشان را روشن نگه دارند
سعی می کنند کسی از دل سوخته شان با خبر نشود
سعی می کنند قوی باشند
ولی یک روز می رسد که خاطراتشان زیاد روشن و خاموش می شود
یک روز میرسد که مغز و احساسشان اتصالی می کند
یک روز می رسد که می سوزند ..
چه فرقی دارد خاموش و روشن شدن چگونه باشد
مثلا چشمشان بیوفتد به شماره ای که سال هاست روی گوشی تلفنشان باقی مانده و نه پاک می شود و نه می توانند با آن تماس بگیرند، بعد چشم هایشان را ببندند و یاد تمام روزها و شب هایی بیوفتند که این شماره تنها شماره ای بود که روی گوشیشان می افتاد، یاد تمام خنده ها و دعواهایی که مرور خاطراتش فقط رنگ موهایت را عوض می کند.
خاموش می شوند..
یا مثلا بروند به یک کافه ی قدیمی
کافه ای که با دوستانشان آنجا را پاتوق کرده بودند و صدای خنده و شوخی هایشان هنوز وقتی چشمهایشان را میبندند شنیده می شود
بعد چشم هایشان را باز می کنند و به این فکر میکنند که کجا؟! چی شد؟! چرا هیچکس این روزها نیست؟! یاد روزهای خوبی که دیگر نیست
روشن می شوند..
زندگی آدم های خاطره باز مثل یه فیلم هست
فیلمی که از یه دقیقه ای به بعد دیگه دیده نمیشه
اون دقیقه همون سن و سالی هست که خاطره باز میشن
چه فرقی داره که فیلم گیر و خش داره یا فیلم از اون جا به بعد دیگه جذابیتی برای دیدن نداره
میرن تو خاطراتشون و یادشون میره آینده ای هست و این فیلم هنوز تموم نشده.
فیلم رو عقب میزنن
بعضی از قسمت های فیلم رو هزار بار میبینن
گاهی فیلم درام می بینند، گاهی کمدی
بعضی خاطرات رو هزار بار مرور می کنن
خاطرات تلخ، خاطرات شیرین..
مثلا خاطرات اولین عشق بازی با معشوقه ای که سال هاست دیگر برای او نیست
مثل یک فیلم درام که تمام دیالوگ هایش را از حفظند
یا مثلا خاطرات یک مهمانی و جشن عروسی یا یک دورهمی از روزهای دانشجویی
خاطرات را مرور می کنند و هوایی می شوند
اگر آدم خاطره باز دیدید، به او سخت نگیرید
از لبخند های بی دلیلش وقتی یک اسم را میشنود بگذرید و سوال نپرسید
هر چند که لبخند تلخ باشد
از بغض هایش بعد گوش دادن به یکآهنگ قدیمی بگذرید و سوال نپرسید
هر چند که آهنگ شاد باشد
از حواس پرتی هایش
از بی تفاوتی هایش
از آرزو هایش نپرسید
آدم خاطره باز در خاطراتش حبس شده است
حبس ابد
آدم خاطره باز در یک دنیای دیگر است
کاش کسی بیاید لامپ را عوض کند ... فیلم را به جلو بزند
خاطرات را پاککند و او را دوباره به این دنیا بیاورد
ینی قلبش اونقدر گنده بود که همه ی دردارو تو خودش می ریخت
حتی گریه عم بلد نبود!
فقط می خندید
اما یه بار موقع ورق زدن آلبوم قدیمی اش ازش شنیدم وقتی با بابابزرگ نامزد بودن
بابابزرگ قرار میذاره که فقط هفته ای یک بار به دیدنش بیاد
اما بعضی هفته هاهم دیر می کرد
یا اصلن نمیومد
میخواست غرورش رو حفظ کنه ... می گفت هر چی سنگین تر رنگین تر بهتر
اون وقت ها هم که تلگرام نبود تا هی چک کنی که معشوق مغرورت کِی آنلاینه
و به آنلاین بودنش خیره بمونی بلکه کمی از دلتنگیت کم بشه ...
مادر بزرگ بدجور عاشق شده بود ... این رو از نگاهش فهمیدم ...
خندید و گفت : هر دوشنبه میرفتم تو زیر زمین یه عکس کوچولو ازش داشتم که اونجا پنهونش کرده بودم ، عکس رو می بوسیدم و گریه می کردم بعد از یک ساعت هم خودمو جمع و جور می کردم و از زیر زمین میومدم بیرون
این رو که گفت یهو یه جوری شدم
یاد تمام خودخواهی ها ،
تمام بی رحمی ها افتادم
ما آدمایی که گاهی فکر میکنیم هر چه کمتر باشیم عزیز تریم
اصلا به این فکر می کنیم که شاید عاشق بنده ی خدامان
همین لحظه ها
گوشه ای از زندگی دنبال یک جفت گوش برای شنیده شدن می گردد؟!
شاید هم به صفحه ی چت شما خیره شده و یک ساعت است سعی می کند خودش را جمع و جور کند...
وقتي كسي به زندگي آدم پا مي ذاره، تنها مياد، اما وقت رفتن، تورو هم با خودش مي بره.
امروز يه نفر رو ديدم كه بُرده بودنش.. اينو از قهوه ي تلخي كه سفارش داد فهميدم.
خستگی٫ دل مردگی ٫شادی و خوشبختی ادم ها توی عکس پروفایلشان موج میزند.
کافیست ادلیست تلگرامت را نگاه کنی تا بفهمی حال کدام دوستت خوب است و روبراه و حال کدام بد است و وخیم.
دوستی دارم که پدر است . همیشه شیطنت های دختربچه اش را عکس پروفایلش می کند.عکس هایش را که ورق میزنم از روز اولی که سارا کوچولو بدنیا امده تا روزی که کم کم یاد می گیرد روی پاهای کوچکش بایستد را می بینم.انگار همه ی عشق و دغدغه و زندگی دوستم سارا کوچولو است.خداروشکر می کنم که حالش خوب است.
دوستم علی به تازگی داماد شده است .عکس های پروفایلش را که نگاه می کنم عشق وخوشبختی موج میزند. مثل عکسی که امروز روی پروفایلش دیدم و نوشته بود "من عاشق این رابطم ....به زندگیم خوش اومدی "خداروشکر میکنم که حال علی هم خوب است .
شاگرد درس خوان و اول کلاسمان عکس پروفایل ندارد.هیچ وقت نداشته است.انگار حال خنثی و بی تفاوتی دارد یا اینکه از بس مشغول درس خواندن است که یادش رفته عکس بگذارد.ولي حس می کنم حال او هم خوب است
عکس های پروفایل استاد ،علاقه اش به کوه نوردی و صعود را نشان می دهد و لبخندهایی که بالای کوه بیشترو عمیق تر احساس می شود تا سر کلاس درس.خداروشکر که حال اوهم خوب است...
یا دوست دیگرم که عکس سربازی گذاشته که زانوی غم بغل کرده است... معلوم است که باید برود سربازی و دل بکند از دوسال زندگی و جوانی اش رابدهد...از عکسش معلوم است اسیر قانون شده و زیاد حال جالبی ندارد... در ميان ادليستم، یکی هست که چند روز یکبار عکس پروفایلش را عوض می کند .
ميداني؟
آدم هایی که زود به زود عکس پروفایل عوض می کنند نه بیکار هستند و نه ديوانه این ادم ها فقط دلتنگ یک ادم ممنوعه هستند. و تنها راه فریاد دلتنگی اشان عکس پروفایلشان است.انگار که می خواهند بگویند :هی فلانی که نمیدانم اسمم هنوز توی ادلیستت هست یا نیست.ببین حال و روزم را...ببین که چه بر سرم اوردی؟ببین که چطور دل شکستگی امانم را بریده است.
خوب میدانم که حال این دوستم هیچ خوب نیست،
یعنی اصلا خوب نیست و چقدر دلم می خواهد همین امشب به او پیامی بدهم و بگویم:
چه شعر قشنگی روی پروفایلت گذاشتی رفيق
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تادلم، باز دلم، باز دلم، دل بشود!
بعضی وقت ها روزهای تعطیل دشمنی عجیبی با آدم دارند ، نه دلت میخواهد کارهای عقب افتاده ات را انجام دهی نه استراحت کنی ، نه شاد باشی ، نه با کسی حرف بزنی ، نه موهایت را شانه کنی و لباس مرتب بپوشی ، نه آهنگ شاد گوش بدهی و برای خودت جلوی آینه برقصی که حالت عوض شود !!
از دلگیری جمعه که خیلی ها گفته اند اما من فکر میکنم همه ی روزهای تعطیل دلگیرند ، جمعه اند ، اصلأ از جمعه هم جمعه ترند...مثل یک خمیازه ی کش دار حال آدم را میگیرند و مغز را خسته میکنند ، کاش هیچوقت تعطیل نباشد اصلأ .!
حداقلش اینست که روزهای عادی انقدر آدم را کلافه نمیکنند ، بلأخره یکجوری میتوانی خودت را خلاص کنی و دلت خوش باشد اما روزهای تعطیل نه ، خب سخت است دیگر، خانه بنشینی و درو دیوار را با نگاهت نقاشی کنی که آخرش به کجا برسی ؟! مطمئنم هر کدام از ما حداقل یکبار به این نتیجه رسیده ایم که روزای تعطیل در خانه ، جزو لعنتی ترین روزهای عمرمان بوده و هزارجور فکر خوب و بد توی سرمان رشد کرده است...
اصلأ کاش روزهای تعطیل بشود به کسی گفت هی فلانی ، امروز چقدر عجیب بودن می چسبد ، بیا برویم برای همدیگر گل بخریم و بادکنک های رنگی ، بنشینیم یک گوشه ، بادکنک هارا باد کنیم و بدهیم به بچه های توی خیابان ...
فلانی هم بگوید چشم ، از این بهتر نمیشود ، من هم امروز دلم عجیب بودن میخواهد و خنده های از سر ذوق تورا ،
تو بخند
بقیه أش را خودم آماده میکنم!!
یا دلت بگیرد و بگویی فلانی جان ، دلم جیغ بنفش میخواهد می آیی برویم یکجا جیغ بکشیم ؟! فلانی هم بخندد و بگوید آخ که چقدر جیغ بیخ گلویم چسبیده است بیا برویم جیغ بازی و بعد که حالمان خوب شد از آن آلوچه های ترش که دوست داری بخریم....
وای که چقدر خوب است داشتن یکی از این فلانی ها که همیشه موافقند و برای روزهای تعطیل و غیر تعطیل زندگی أت مایه ی آرامش و دلگرمی....
اینکه روزهای تعطیل باید یکجور خاصی به شب برسد نه با اندوه و حس های عجیب غریب ؛
درست
اما در این روزهای شکنجه گر کش دار ، نبودن این فلانی ها چقدر پر رنگ تر میشود..!
....
فلانی سلام
امروز تعطیل است
برویم جیغ بنفش بکشیم ؟!؟!
مگه آدم چقدر مي تونه حرف رو حرف بذاره و بريزه ي توي خودش؟ كلمه روي كلمه بچينه و شهر و كوچه هاش رو بالا پايين كنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، يه جايي بالاخره كم مياره.
يه جايي مي بيني خسته اي از اين خودت و خودت بودن، از اين بي شنونده بودن.
مثل آدم در حال سقوط، دست ميندازي كه فقط پيداش كني.. در حد دو كلمه.. در يه سلام و خداحافظي ساده، در حد اينكه فقط به خودت قوت قلب بدي كه آروم باش، يكي هست.
اينكه مثل اسپند روي آتيشي، اينكه هر بيست ثانيه يكبار گوشيت رو چك مي كني، اينكه آدم به آدم خيابونها رو مي گردي تا پيداش كني.. يعني حرف داري.. حرف.
تووي زندگي هر آدمي، بايد كسي باشه تا حرفهايي كه دلت نمي خواد ديگران بدونن رو بهش بگي.. كسي كه خيلي مهم نباشه كيه و كجاس. فقطِ فقط بودنش مهم باشه....
بايد كسي باشه كه بهش بگي ، يه لحظه صبر كن، منو ببين.. هيچي نگو عزيزم ، هيچي.. فقط گوش كن. حرف دارم.. حرف.
.
حرف نزدن، آدم رو پير مي كنه.
بعضی از آدم ها انقدر خوب هستند که نباید بهشون نزدیک شد!
باید آن ها را از دور دید،از دور سلام کرد،از دور لبخند زد،از دور دوست داشت...
شاید این هم یک جور داشتن باشه
آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!
توهم يا واقعيت!؟ فرقي نمي كند، من هنوز صدايت را مي شنوم كه بي رحمانه مي خندي، آواز مي خواني و مرا به اسم كوچك صدا مي زني.
حقيقت چيزي جز بغضهاي خودخواسته نيست. تو هرگز بر نخواهي گشت و من، مدتهاست كه از مرگ نمي ترسم. هرگز به سن و سال نيست، وقتي ديگر، چيزي براي از دست دادن نداري، چه فرقي مي كند كه در كدام دنيا، زندگي كني!؟
اتفاقی ک امروز صبح برام ...
باورت میشه...
دقیقا رو ب روم بودی با ی فاصله دو متری...
تو ماشین پشت فرمون ...
ب من نگاه میکردی...
و من...
سنگینی نگاتو حس میکردم ولی ...
ولی نمیتونستم نگات کنم...هم دوس داشتم بمونم و هم دوس داشتم برم
ولی پاهام محکم ب زمین چسبیده بودن ...
قلبم...
قلبم تند میزد تند..اینقد تند ک...
....
با صدای قلبم از خاب پریدم......
....
ازصبب تا الان تو شوکم...قلبم تند میزنه...
چ خاب قشنگی بود .گریم گرفته لعنتی....
لعنتی دوست دارم دیوونه من
+ چطور؟
- کسی که عاشق نمیشه، مثل این پرنده های بی لونه میمونه ... هر روز رو یه درخت، هر روز رو یه شاخه!
+ داشتم
- چی؟
- درخت! خیلی هم بزرگ بود ... زیادی بهش تکیه دادم ... بهش فشار آوردم ... شکست ... خشکید ... از ریشه زدنش
شدم بی درخت، بی شاخه، بی لونه
گوشيش كه زنگ خورد، من ديدم دستاش ميلرزه، پلكِ چشماش تند تند ميزنه، عرقِ سرد رو پيشونيش نشسته ، دكمه ي سبز و كه فشار داد، با گلوي خشك گفت " جانم؟ "
بعد آروم لبخند زد و تا اخر مکالمه ش این لبخند رو لباش بود وبعد که حرفش تموم شد دكمه ي قرمز و فشار داد.
شما حواستون نبود!
اما من فهميدم عشق، تاريخ انقضا نداره، لااقل واسه اونایی كه اهلي شدن، اونايي كه ميدونن وقتي عشق در مراجعه باشه سختيِ اين زندگي رو ميشه آسون تر تحمل كرد، ميشه وا نداد و میشه موند تا باور کنی قهرمان شدن فقط قصه نیست.
نگاش كردم، خنديد، خنديدم!
ديگه تو چشماش خستگي نبود، انگار بعد از يه مسافرت خوش آب و هوا دوباره برگشته بود سرِ كار ...
کمی مکث کرد ، انگار بغض راه گلویش را گرفت ، اما زود به خودش مسلّط شد :
« ... یک نفر توی دنیا، آدم را از تهِ دل دوست داشته باشد. میفهمی ؟ حتّی اگر بد دوست داشته باشد، یعنی از طرزِ دوست داشتنش خوشت نیاید.
بی احساس ،علی عبدالمالکی
تو رفتی من مردم همین و می خواستی
دیگه کم آوردم تنها و افسردم
تو اشتباه کردی من چوبش و خوردم
بی احساس همه دار و ندارم و پای تو دادم
بی احساس همه خاطره هامون مونده یادم
بی احساس حالا تنها شدیم من و این دل سادم
بی احساس
بی احساس همه دار و ندارم و پای تو دادم
بی احساس همه خاطره هامون مونده یادم
بی احساس حالا تنها شدیم من و این دل سادم
♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫
حرفات یادت رفت سرد شد رفتارت
بگو که بعد من کی شد هوادارت
داغون داغونم بی تو نمی تونم
ابری شده چشمام بارون بارونم
بی احساس همه دار و ندارم و پای تو دادم
بی احساس همه خاطره هامون مونده یادم
بی احساس حالا تنها شدیم من و این دل سادم
بی احساس
بی احساس همه دار و ندارم و پای تو دادم
بی احساس همه خاطره هامون مونده یادم
بی احساس حالا تنها شدیم من و این دل سادم
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ می زد و کلی شاکی بود!
می گفت:
نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!
شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!
اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!
واقعا که چقدر بی فکری...
آنقدر می گفت تا بگویم:
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده،
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
دختركي است معصوم
با موهايي پريشان
زخم خورده ي شبيخون هاي زندگي
دستش را مي گيرم
روي پاهايم مي نشانم
موهايش را مي بافم
و برايش از شمعداني ها مي گويم
او
مي گريد
و دستي دلم را چنگ مي زند
تنهايي ام
چه قدر غمگين است.....
نه در رویا، نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم
در این کافه پیر
نه لبخند بزنی
آنگونه که در رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم!
صندلیات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خستهات را
روی شانهام بگذاری
و به جای دوستت دارم
بگویی:
گم کرده ام تو را! کجایی؟
آخر اسمت میم بگذارم
تا وقتی صدایت می کنم و
حواست نیست
دنیا حواسش را جمع کند
که چقدر
در تمنای داشتنت
حریص مانده ام...
یک بار هم که شده
فقط یک بار
حتی شده نقش بازی کن
مثلا تو همان عروس کوچک
خاله بازی های
کودکی ام و من
همان پسرکی که
از فنجان های پلاستیکی خالی ات
هرچه می خورد سیراب نمی شود
باشم...
باشی!
باشد
اصلا این ها هم نه
فقط به این فکر کن
شب ها که به ستاره ها
چشمک می زنی
و خوشه هایشان را
به دهان ماه می دوزی
یک نفر هست
که با نور پارافین!
روی زمین
می خوابد و انتظار دارد
فردایش
به ملاقات خورشید برود
و تو را همچون
عروس سپید پوش آرزوهایش روی کالسکه ی خوشبختی
ببیند و
بگذاری آخر اسمت میم بگذارد...
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
اما این فقط یک شعر نیست...
داستان های عمیقی در آن خفته!
و من ، سر جلسه کنکور ، تمام این داستان ها را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن و دخترکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...
حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی،گذشته را گره بزند به آینده!
فدای سرت ....
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چى رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخورى و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود یا نه. اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه که مامان خالى کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى سال از داشتنش دل کندم. ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمى خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود که داره همه ى تلاشش رو مى کنه که برگرده. این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى کرد. بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!
یه دوستى داشتم کاسه ى صبرش خیلى بزرگ بود. عاشق یه پسرى شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت مى دونى که پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى کنم. هر کارى هم لازم باشه مى کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلى عصبانى بود. پرسیدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود که من فکر مى کردم. گفتم پژمان همونى بود که تو فکر مى کردى، ولى اونى نبود که الان مى خواستى. پژمان اونى بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى که باشه، و وقتى نبود، باید دل مى کندى!
من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد ولی...
"ولی اگه برگرده میبخشمش"
میگم"اشتباهت همینجاس. اتفاقا اگه برنگشت ببخش"
ابروهاشو بالا میندازه که "یعنی چی"!؟
میگم: حالا که رفته "وظیفه" داره خوشبخت بشه! اگه رفت و خوشبخت شد باید ببخشی!
با یه لحن متعجبی میپرسه: اگه خوشبخت نشد و برگشت چی!؟
میگم: اون که تو قبولش کنی یا نه به خودت مربوطه! اما حق نداری ببخشی!
میپرسه چرا !؟
میگم: چون توو فاصلهی این رفت و برگشت هم گه زده به زندگی خودش هم تو ! تازه دیگه هم هیچی مث اول نمیشه!
میگه: قبولش میکنم اما نمی بخشمش!
میگم: گفتم اگه نتونه "وظیفه"ش رو درست انجام بده
زد زیر گریه که: کاش بتونه...کاش بتونه
مثل وقتهایی که کسی از دست پختت تعریف میکند حتی اگر به ان غذا الرژی داشته باشد.
مثل وقتهایی که بوی خاک باران خورده میپیچد توی هوا و دوست داری ریهات اندازهٔ جنگلهای گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!
مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمیآید گوشی را بگذاری؛ انگار که تهماندهٔ صدایش هنوز توی سیم تلفن هست!
مثل چشمهایی که وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!
مثل خداحافظیها. وقتی که هی دلت نمیآید بروی و میگویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!
مثل لحظه هایی که دیرت شده، ترافیک امانت را بریده انگشترت را در انگشت میچرخانی، دستت را میگیرد و تورا به ارامش دعوت میکند
مثل گم شدن ماشینی در پیچ خیابان وقتی که میخواهی تا آخرین لحظه بدرقهاش کنی.
اینها از آن دسته حسرتهای خوشایند زندگی هستند.
من فکر میکنم فقیر کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره میپوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظههای کشدار ندارد. همین لحظههایی که وقتی یادشان میفتی، تهش با خودت میگویی کاش تمام نمیشد...!
اون روزا رو خوب یادمه؛ ستاره از صدمتری چشاش برق میزد؛ هرکی میدید میفهمید یچی از دلش ریخته توو چشاش که اینطور بی قرارش کرده. من هفته های آخر فارغ التحصیلی و موندنم خونه ی عمه اینا بود. صب به صب که پامیشدم برم دانشگا ستاره رو میدیدم که یه دست لباس خوشرنگشو میپوشید و میرفت توو تراس به بهونه ی آب دادن به شمعدونیا. غروبا هم گرمای هوا رو بهونه میکرد و مینشست لب تراس به تماشا.. تماشای کی و چیو من نفهمیدم اون روزا. هرچی که بود ستاره رو از نو ساخته بود؛ وقتی پیشش مینشستی اونهمه شور و شوقش انگار به تو هم منتقل میشد.
عمه صدبار رفت و اومد و جلومو گرفت که از زیر زبونم بکشه سر از کار دخترش دربیارم. نمیدونم.. شاید ستاره هم فهمیده بود توو دنیای بزرگترا عقله که جای لباساس رنگی رنگی و برق چشما و تپش قلبای نصفه شبی زیر پتو، حکم میکنه که چیزی به من نمیگفت. منم همونقد که فهمیده بودمو سربسته به عمه گفتم و رفتم.. اون روزای ستاره رو بعد از اون هیچ وقت توو هیچ آدمِ دیگه ای ندیدم..
چندهفته بعد که رفته بودم برای جشن فارغ التحصیلی، یه سرم به خونه ی عمه اینا زدم. ستاره نه که لباش، حتی چشماشم دیگه نمیخندید. ازش که پرسیدم چی شده، لباس رنگیای پاره پوره رو از توو کمد انداخت جلوم و یه پوزخند تلخ زد. نگاه بُهت زدم رفت روی لباسا و بالکنی که کیپ تا کیپ پرده کشیده بود و شمعدونیایی که خشک شده بودن؛ درست مثل نگاه خود ستاره، بی جونِ زندگی.. نگاهمو که دید زیر لب گفت: "یه ماهه که نیومده.. یه ماهه که چشم به رام.. میگم؛ تاحالا که کسی از چشم به راهی نمرده الهام؟ مُرده؟"
من به چشم دیدم که قلب ستاره مثل گلدونای شمعدونیِ قدیمیِ خونه ی خانجون، ترک خورده بود..
چن وقت پیشا عروسی ستاره بود.. شب قبلش دوتایی رفته بودیم زیرزمین تا خورده ریزای قدیمی و عزیزشو جمع کنیم و با باقیِ وسایلِ جامونده بفرسیم خونه ی جدیدش.. هرکدوم از وسایلارو درمیاورد و باحسرت خاطرشو میگفت که پشت کارتونا نگاهش خورد به یه چیزی و چشماش بی حرکت موند.. رد نگاشو گرفتم. یه گلدون قدیمی بود با شمعدونیای خشک و پلاسیده.. برش داشت و خاکای نشسته روشو زد کنار. من به وضوح دیدم که قلب ستاره از جایی که ترک خورده بود، بی صدا شکست.. روی گلدون یه کاغذ سفید چسبیده بود:
"خانوم.. شما که رنگ میدی به هر لباسی که تنته
شما که کنارت شمعدونی که سهله، یاس و رز و اقاقی هم به چشم نمیان
شما
میشه زنم بشی؟"
گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و داغ یک خروار حسرت دست نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ،
که چگونه تنها
باید
از پس این همه حسرت بر بیایی ...
و آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...
*********
همه ما در خراب کردن زندگی خود متخصص هستیم. خودمان را به وضعی می کشانیم که هیچ کس نمی تواند راهی پیش پایمان بگذارد. آن وقت نه راه پس داریم نه راه پیش ...
باز حرفای تکراری.. .دلم گرفتنای تکراری ...
دلم تنگ شدنای تکراری ولی دوست داشتنی و تموم نشدنی...
....
بغض ...اشک...حسرت...
تو خوب میدونستی ک بعد از جدایی چ اتفاقایی برام میوفته
ولی من گوش نکردم...
یادته میگفتی بری دیگه هیچکس مثل من برات نمیشه ...
راس میگفتی ...حتی بهتر از تو هم برای من تو نشدن...
یاد حرفات ک میوفتم گلومو بغض میگیره تو خیلی چیزا رو میدونستی...
بد کردم با زندگیت و زندگیم و زندگی بقیه ...
ن راه پس دارم ،ن راه پیش...
ببینم تو بفکرمی ...
هییییی...
بد بهم ریختم ...
بد
همیشه بهم میگفتی خنده هامون واسه هم...
غم و غصه هامونم واسه هم یادته دیوونه؟
اما حالا کو ...
نمیدونم این جدایی حکمتش چی بود...
دلم بد گرفته...
امتحانام شروع شده دعا کن نیوفتم...از دانشگاهم خسته شدم...
خیلی خسته ام...
چند روز پیش اومدی ب خابم...
از اون روز تا حالا از خودم میپرسم ...
اگه ی روز ببینمت اتفاقی ...چی میشه...
ساده از کنارم رد میشی؟یا شاید اصلا نشناسیم ...
ولی من ...فک کنم درجا سکته کنم ....یا شایدم ...
نمیدونم ...
شمایی ک داری این پست رو میخونی ی سوال اگه
عشقتونو ک چندسال از هم جدا بودین ببینید چکار میکنید؟؟؟؟
مث همیشه مواظب خودت باش
پياده رو هاي وليعصر رو بايد متر كنيم
از روي جدول قدم بزني
بايد با يك هندزفري آهنگ گوش كنيم..."بين ما فوق العاده بود ..."
جاده ي شمال رو بايد رانندگي كنيم...برايم ميوه پوست بگيري...از جلوي رستوران "همسفر" رد بشيم و بلند بزنيم زيرِ آواز..."تو از كدوم قصه اي،كه خواستنت عادت..."
لب دريا آتيش روشن كنيم و تا صبح بگيم و بخنديم...
صبح كه با صداي آهنگ چشم باز ميكنيم....
"اگه اين فقط يه خوابه...تا ابد بزار بخوابم..."
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯽ، ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰﺕ ﺭﺍ ﻧﭙﻮﺷﯽ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭَﺩَﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﺕ. ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ. ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ. ﻓﻘﻂ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ. ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ... ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﯾﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ، ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻟﻄﻔﺎ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﯾﺪ!
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺍﯾﻨﮑﻪ :
ﺁﻣﺪﻡ ﻧﺒﻮﺩﯼ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...